پریماه برقیپریماه برقی، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

پریماه جان

همایش علی اصغر

سلام مامانی امروز صبح باهم بیدار شدیم و با عمه مهری و عمه رزیتا و شما و من رفتیم مراسم همایش علی اصغر. الهی قربون دل رباب. خدایا فرزندم را نذر قیام امام مهدی (ع) میکنم خودت مراقب عزیز دلم باش. مراسم به خوبی برگزار شد. مامان قربونت بره که تا میخواستم گریه کنم شمام به گریه میافتادی و من هی میخواستم حواست رو پرت کنم و شما با اینکه حواست میرفت جای دیگه ولی با دست به صورتم میکشدی ببینی صورتم خیس شده یا نه الهی مامان قربون دل مهربانت بشه. بعد از مراسم هم رفتم خونه مامان جون حمیده و تا عصر اونجا بودیم تا بابایی اومد دنبالمون. ...
17 مهر 1394

ماه محرم

سلام عشق و امیدم عزیز دلم ماه محرم رو بهت تسلیت میگم. پریماه جان امروز اول محرم بود و مام آش نذری داشتم که دیروز بابایی با عمو جمال رفتن میدان تره بار و سبزی هاشو خریدن و بقیه مواد آش رو هفته قبل بابایی خریده بودن و من و شما هم زحمت پاک کردنشو کشیده بودیم دیروز هم به کمک عمه ها و خاله ها و مامان جونها سبزی آش رو پاک کردیم و شب هم مامان جون حمیده و خاله سمیه خونه ما موندن و صبح بابایی هم سرکار نرفتن ولی من رفتم تا ساعت ده و نیم که برگشتم برای کمک. مامان جون حمیده به کمک عمه مهری جون آش رو پخته بودن الهی خدا همیشه سلامتشون کنه. آش خوشمزه ای شده بود. دستشون درد نکنه. پخش آش هم رو دوش عمه رزیتا و خاله رقیه و داداش ابوال...
16 مهر 1394

مراسم های خاله عاطفه

سلام عزیز دلم خوشگل خودم این روزها در گیر خنچه آوردن و خنچه بردن خاله عاطفه ایم. الهی بگردم که تا نای نای میشنوی میری لباس هاتو میاری و کفشاتو میپوشی و میرقصی. یکشنبه برای خاله عاطفه قربونی و چله ایی آوردن و امروز قراره مامان جون حمیده واسه عمو جمال خنچه ببره. همه وسایل خاله عاطفه و عمو جمال خوشگلن انشالله مبارکشون باشه. منم برای خاله عاطفه ژله درست کردم. خوشگل خودم امروز  عمه مهری میره تبریز اخه دایی عمو حبیب از مکه اومده (جا داره تسلیت بگم برای بازمانده های حاجی هایی که تو منا کشته شدن) منم شمارو گذاشتم خونه مامان جون لطیف پیش عمه رزیتا. ولی صبح که میخواستم از ماشین عمه پیدا بشم کلی گریه کردی و دل مامانی رو خون کردی....
14 مهر 1394

دخمل جیگر طلا

عزیز دلم سلام خوشگل خودم تا هشت روز دیگه بیست و دو ماهه میشی. الهی مامان فداش بشه. عزیزم ماشالله داری کم کم فعلهارو میگی و کلی حرفهای شیرین میگی اکثر شبها بهم با زبان خودت قصه میگی. دخملیم عاشق لوازم ارایش بخصوص لاکی و همه جای خونه و لباسهات لاکی شده. عاشقه ماتیکی و ماتیک رو ماتیح و لاک ور آک تلفظ میکنی، هر چی بخوای بخوری حتما سهم بابایی و مامانی رو هم باید بدی، خودت داری کم کم لباسهات رو میپوشی، جیشتو میگی وهی میری جلوی توالت و میگی مامان جیش، ولی من تنبلیم میاد از پوشک بگیرمت. ولی هنوز که هنوز آش و سوپت رو میکس میکنم. دستهات کثیف بشه زودی باید برات بشورمشون مسواک میزنی ولی خمیر دندان رو میخوری ، خلاصه یه دختر تمام عیار و جیگر طلا شد...
9 مهر 1394

دوباره استخر

سلام پری ماه جان عزیزم امروز نهار رفتیم خونه مامان جون حمیده آش شکمبه خوردیم بعد اومدیم خونه و حاضر شدیم رفتیم استخر. این سری با مامان جون لطیف، عمه رزیتا و دختر عمه اسما و من و شما و بابایی رفتیم. حسابی آب بازی کردی و خوش گذروندی. الهی مامان فدات بشه که چند وقته جیش رو یاد گرفتی و وقتی جیشت میاد میای پیشم که شلوارت رو در بیارم و پوشکتو باز کنم و خودت میری طرف دستشویی تو استخر هم دو بار جیش رو گفتی و خودم بردمت دستشویی و جیش کردی. الهی این دختر خوشگل موشگل با ادب رو کی میخوره؟مامانی ای شیطون بلا شدی این روزها مگه میزاری ازت عکس بگیرم تازه خودتم میدونی که نمیزاری عکس ازت بگیرم با شیطونی نگاه میکنی وای وای من بخورمت. خیلی د...
5 مهر 1394

شکم درد داداش ابوالفضل

سلام چند وقته پسرم عزیزم ابوالفضلم شکم درد داره و حالت تهوع و اسهال داره که امروز شدید شد و دکتر نوشت ببرن بیمارستان کودکان تبریز. اونجا هم سونوگرافی اینا انجام دادن و گفتن احتمالا آپاندیس باشه الهی خاله فدای پسری خوشگلش بشه. براش دعا میکنم که زودتر حالش خوب بشه الهی خالش بمیره براش کیف و دفتر و مداد خریده بود از امروز قرار بود بره مهد الهی خودت همه مریضها رو شفا بده داداشی مارو هم زودتر خوبش کن. برای سلامتی همه مریضها صلوات: اللهم صل علی محمد و آل محمد   ...
4 مهر 1394

عید قربان مبارک

سلام عزیزتر از جانم مامانی عیدت مبارک. عزیزدلم بابایی برای سلامتی شما گوسفند نذر کردن و به یکی سپرده بود یه گوسفند سفید بزرگ برامون نگه داره صبح ساعت هفت سه تایی بیدار شدیم و صبحانه تخم مرغ خوردیم و با بابایی رفتم صحرا و گوسفندمون رو گرفتیم. الهی مامان فدات بشه که با دیدن گله گوسفندها کلی ذوق زده شده بودی ولی بین خودمون بمونه ها یه ذره هم ترسیده بودی و هی میگفتی برم داخل ماشین. منم شمارو بردم داخل ماشین و بابایی هم گوسفند رو وزن کردن و پولشو دادن و زنگ زدن یه وانتی اومد تا گوسفند رو ببره قصابی سر ببریم. بعد عمو محمد و داداش ابوالفضل هم اومدن خونه ما و تیکه ها گوشت رو آوردیم تو پارکینگ تا تقسیم کنیم زحمت اینکار به عهده عمو محمد و بابایی بو...
2 مهر 1394
1